امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

هدیه امام رضا، امیررضا

دومین سالگرد عقد مامان و بابا تو رانندگی کردی

امروز سالگرد عقد مامان و بابا بود عشقمون 2 ساله شدتصمیم گرفتیم کباب بگیریم بریم جنگلای لویزان بخوریم تو مسیر تو هم رانندگی کردی برای ناهار هم بجای اینکه کباب بخوری فقط پیاز خوردی بعد مامان و بابا رفتند بدمینتون بازی کردند تو هم با روروک اونجا می دویدی ...
15 خرداد 1391

لختی

خیلی دلم می خواست با لباس نصف آستین و شورت عینکی بگردونمت اما چون تو ماه های سرد سال به دنیا اومدی نتونستم الانم که هوا خوب شده تو سینه خیز میری و زانوهات اذیت میشه ولی یه عکس با این لباسا ازت میزارم   ...
26 ارديبهشت 1391

نامزدی خاله فهیمه و اولین آتلیه رفتن امیررضا

امیررضا این ماه نامزدی خاله فهیمه و آقا مهدی بود خیلی خوش گذشت و خداروشکر همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد و یه اتفاق خوب دیگه هم افتاد ما از فرصت استفاده کردیم و تو رو بردیم آتلیه ای که عروس و داماد رفته بودند و ازت عکس خوشگل گرفتیم این لباس رو باباجونت برات خریده بود امیرعاشق این عکستم با اون چهره معصومت ...
24 ارديبهشت 1391

زیارت قبول امیررضا خان

امروز مامان آقا مهدی خاله فهیمه رو پاگشا کرده بود همه ما رو هم دعوت کرده بود خونه شون تو قم است همه رفتیم خیلی خوش گذشت زهرا دختر خواهر آقا مهدی اومدنازت کنه فقط ناز کردنش یه کم محکم بود تو هم باهاش لج شدی بهت که نزدیک می شد جیغ و دادی سرش میکشیدی که بیا و ببین یه بار هم آومد پیش مامانی بازم صدات دراومد بعدش هم رفتیم زیارت. تو هم زیارت کردی و همون شب برگشتیم خونه خیلی خوش گذشت ...
23 ارديبهشت 1391

نامزدی عمه رقیه

امیررضا این ماه خیلی ماه خوبی بود کلی عروسی داشتیم برات کلی لباسای خوشگل خوشگل خریدیم این لباسی بود که برای عروسی عمه رقیه خریدیم قربون پسر سفیدم برم که همه چی بهش میاد ...
16 ارديبهشت 1391

سینه خیز رفتن امیررضا

امیررضا اگه بدونی چه با نمک سینه خیز می رفتی دو تا دستها تو بهم گره می کردی به زمین فشار می آوردی و می رفتی جلو عین سربازها شش ماه و نوزده روزت بود که سینه خیز رفتن و شروع کردی و دل مارو بردی البته قبلا برده بودی حالا بیشتر ...
17 فروردين 1391

اولین سیزده بدر امیررضا

سیزده بدر با مامان بزرگ و بابابزرگ و عموشهریار رفتیم کشت و صنعت مغان همه جا پر از غنچه بود که ما یه غنچه دیگه هم بهش اضافه کردیم همه جا خیلی زیبا بودتو هم خیلی خوشحال بودی دوست داشتی رهات کنیم همه سبزه ها با گل ها رو بخوری ...
15 فروردين 1391

اولین عید نوروز امیررضا

اولین عید نوروز رفتیم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ. تو مسیر رفتیم دریا هوا سرد بود من که خیلی سردم شد اما تو خوشحال و خندان بودی با لپ و دماغ قرمز و تو مسیر هم بی قراری نکردی تو سبزه ها گذاشتیمت می خواستی سبزه ها رو بخوری و بادقت زیاد بررسی شون می کردی   ...
15 فروردين 1391

وقتی فهمیدم اومدی تو دلم

شنبه ٢٢بهمن احساس کردم که تو هم هستی دوشنبه ٢٤ بهمن رفتم پیش دکتر ظفری ازت عکس گرفتم و اولین سلول ها تو دیدم میترسیدم که به خاطر مشغله درسی نتونم مامان خوبی برات باشم
25 بهمن 1390