امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

هدیه امام رضا، امیررضا

یه نی نی

تا حالا شده با صدای نق و نوق یه نی نی بیدار بشی؟ تا حالا شده برای شادی یه نی نی، توپ رو به در و دیوار بزنی؟! تا حالا شده گوشه گوشه ی خونه قایم بشی تا یه نی نی با پیدا کردنت بزنه زیر خنده؟ تا حالا شده وسط نماز خوندن مهرت غیب بشه و بعدش شکسته شده پیداش کنی؟ تا حالا شده مهره های یه تسبیح پاره شده رو به بند بکشی و باز اونو روی گردن یا تو دستای یه نی نی ببینی؟ تا حالا شده چند تا تیکه ظرف رو در چند مرحله بشوری تا به صدا کردن مکرر یه نی نی جواب بدی؟ تا حالا  شده شب تا صبح بالا سر یه نی نی بیدار بمونی و فقط به سلامتیش فکر کنی؟ تا حالا شده میز و کمد و آینه و... روزی چندبار دستمال بکشی تا جای انگشت...
23 اسفند 1391

شهربازی

امروز بردیمت شهربازی امیر خیلی خوشت اومد مخصوصا از ماشین سواری که فرمان را گرفته بودی و دنده عوض می کردی و استخر توپ که غرق در توپ ها شده بودی و مرتب توپ ها رو برای بچه های دیگه پرتاب می کردی بعد با بابایی سوار چرخ و فلک شدی     ...
18 اسفند 1391

سرماخوردگی گل پسرم

دو روز گذشته برای تو و مامانی خیلی سخت بود یه سرماخوردگی ویروسی گرفتی که خدا رو شکر امروز بهتر بودی به دونه، ویتامین سی، شستشوی بینی با سدیم کلراید، استامینوفن و دی فنیل هیدرامین بهت دادم موثر هم بود فقط سه شبه که نخوابیدی و بیشتر روز می خوابی امیدوارم امشب خوب بخوابی. عزیزم امیدوارم دیگه این روزها رو نبینی ...
15 اسفند 1391

امیررضا در حال کار با کامپیوتر

یه مدتیه تا می بینی من از پشت کامپیوتر بلند شدم میدویی تا جای منو بگیری و با تلاش فراوان از صندلی میری بالا و شروع می کنی به کار با کامپیوتر من که بر می گرده می بینم فایلای من بیچاره رو که کلی تغییر دادی هیچ کلی فایل های جدید هم باز می کنی        ...
4 اسفند 1391

امیررضا و بابایی

حالا خیلی با بابایی صمیمی شدی و بهش میگی باباش چون من گاهی به بابایی می گم باباش اینو میگی. خدا تو رو از بلا دور نگه داره و سایه باباش همیشه رو سر تو و مامانی باشه آمین   ...
4 اسفند 1391

بالاخره اولین قدمهات رو برداشتی

ساعت 7 بعداز ظهر دیروز بود که یهویی دیدم دستت رو از شوفاژ جدا کردی و شروع کردی به راه رفتن پنج قدم برداشتی که من آنقدر جیغ و داد و خوشحالی کردم که نشستی منو نگاه کنی وگرنه بیشتر میرفتی  بعد دیگه راحت راه می رفتی و کل هال و آشپزخونه رو می اومدی خدا رو شکر اصلا زمین هم نخوردی هر وقت می خواستی آروم می نشستی  منم که کلی ذوق کردم تصمیم گرفتم یه جشن کوچولو بگیریم و کیک درست کردم   اما بابایی دیر اومد و خیلی نگرانش شدیم با مامان جون و دایی مهدی رفتیم دنبالش دیدیم تو خونه جدیدمونه و داره هود نصب می کنه بهر حال پسر گلم خیلی برات خوشحالم امیدوارم همیشه تو راههای خوبی قدم برداری و همیشه قدمهات در جهت موفقیتت باشه   ...
20 بهمن 1391