امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

هدیه امام رضا، امیررضا

کارآگاه امیررضا

یه عینک آفتابی خوشگل عمه رقیه برات گرفته که خیلی هم بهت میاد فقط چون خیلی آفتابیه هر وقت میزنی سرت رو بالا میگیری تا از زیر عینک بتونی ببینی   ...
25 شهريور 1392

قایم موشک بازی

گاهی مخصوصا وقتی میخام ببرمت دست صورت یا پاهات رو بشویم می دویی میری زیر میز قایم میشی و وقتی که من میام مثلا پیدات میکنم کلی ذوق میکنی و میخندی بعد هم میخابی منم پاهات رو می گیرم و میکشمت بیرون تو باز هم کلی ذوق میکنی ...
18 شهريور 1392

یه تشکر مخصوص

وقتایی که من میرم دانشگاه یا جاهای دیگه تو رو میزارم پیش مامان جون و کلی بهش زحمت میدم حالا هم که حسابی ددری شده و تو خونه بند نمیشی دایی ها مخصوصا دایی مهدی و یا باباجون همیشه زحمت میکشه و تو رو میبره اینور و اونر میگردونه تو هم خیلی دوستش داری و هر وقت میریم خونشون که اون نیست مدام حواست به دره ببینی کی میاد تا در میزنن میدویی طرف در و دایی دایی میکنی ...
1 شهريور 1392

اولین روز کاریه امیررضا

امروز مامان جون رفته بود مشهد پابوس امام رضا دایی ها هم سر کار بودن منم باید می رفتم دانشگاه با دکتر الهی مقالمو بنویسم ناچار بابایی قرار شد ببرت سر کار. اونجا اولش خوب اومدی بعد از اینکه اتاق بابایی و دوستای بابایی رو بررسی کردی و کلی شکلات و شیرینی خوردی وقت خوابت که رسید دیگه برات اونجا غیرقابل تحمل بود بابایی برات شی داغ درست کرده که تو نخوردی بعدش هم که بابایی شیر رو سرد کرد نخوردی و از بیخوابی مدام گریه میکردی که بابایی مجبور شده ببردت خیابون گردی که خوابت میبره و بعد از اون خوش اخلاق میشی   اینجام صبحه که میخام از خواب بیدارت کنم خیلی عذاب وجدان دارم مامانی ببخشید ...
29 مرداد 1392

حرف زدن

یکی دوماهیه هرچی میگیم رو تکرار میکنی و تو ذهنت میمونه ولی کلمات رو خوب تلفظ نمیکنی مثلا ا... اکبر رو میگی اببر ساعت رو میگی داعت یا انگور رو میگی اننور یکسری فعل ها رو هم درست میگی و بکار میبری اشکال ساده هندسی رو میشناسی تو نقاشی فقط دایره رو با هدف میکشی یعنی حین دایره کشیدن مدام میگی دایره ولی وقتی خط خط میکنی هیچی نمیگی تمام دیوارها رو خط خطی کردی و بابات حسابی شاکیه ولی در حین خط خطی کردن دیوار وقتی بهت میگیم تو دفتر بکش میدویی سر دفترت و میگی دپتر دپتر و نقاشی میکشی وقتی من نماز میخونم تو هم میای رو مهر میخابیو میگی اببر و با آهنگ نماز تلوزیون آواز میخونی دست دادن و نازی کردن و بلدی که این هارو از داییت یاد گرفتی   ...
25 مرداد 1392

مهندس امیررضا رحیمی

مامانی قربونت برم من همیشه دوست داشتم از نظر هوش و استعداد شبیه خاله ت بشی که شاید دکتر بشی و پولدار اما انگاری به بابات رفتی خدا رو شکر چی میشه گفت   ...
20 مرداد 1392

آب بازی

استخر ت رو  تو بالکن پر از آب می کردم تو هم میرفتی و کیف میکردی شیر آب رو هم باز میکردی و به در و دیوار آب می پاشیدی هر وقت استخرت رو آب می کردم سه چهار بار میرفتی توش منم مدام باید لباس عوض کنم   ...
20 تير 1392

یه خطر بزرگ ازت گذشت

باباجون و مامان جون ودایی ها اومدن دوباره رفتین آبشار و دوباره بلا سرت اومد از ماشین که پیاده شدی یه لچظه ازت غافل شدیم پریدی جلوی یه ماشین خدا رحم کرد که ماشینه خیلی یواش راه می رفت فقط زمین خوردی و صورتت زخم شد اونجا 2تا پله ی تخت ها رو فکر کنم 20 بار رفتی بالا و اومدی پایین فکر کنم پله بالا و پایین رفتن تمرین میکردی ...
9 تير 1392